سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/5/1
4:20 عصر

خاطره ها...

بدست جواد ام جی در دسته

به نام حق...

یه سال گذشت و وقتی به گذشته فکر می کنیم،می بینیم انگار خداییش این دست تقدیر بود که ما 4تا رو در کنار هم قرار داد.

همه ی اتفاقهای این یه سال دست به دست هم داد که ما بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردیم با هم"صمیمی"بشیم وبا هم عهد بستیم که هیچ وقت از هم " سپریت " نشیم...

حالا واسه اینکه چشم نخوریم...

"اسفند واسفند دونه...اسفند سی و سه دونه...

بترکه چشم حسوووووود"

ولی می دونیم یه روزی این اتفاق می یفته.البته ربطش به بی ربطیه ولی...دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟؟؟!!!

اتفاق های تلخ و شیرین زیادی واسمون رخ داده که همشون برامون خاطره شده...تصمیم گرفتیم خاطره های خوبو هیچوقت فراموش نکنیمو از خاطرات بد درس بگیریم...

امسال گذشت...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردیم...با سرعت برقو صاعقه  "حالا وبلاگ تخصصی میشه..."

کاش می شد قدر همه ی لحظه های با هم بودنو بیشتر می دونستیم که وقتی این سه سال هم سپری شد حسرت روزای گذشته رو نخوریم...

می دونیم این اتفاق فقط برای ما رخ نداد حتما خیلی های دیگه هم تجربه ی این خاطرات تلخو شیرین رو داشتند.

قسمت نظرات جای خوبیه برای مرور خاطره های خوبمون...

هر کی تمایل داره می تونه یکی از بهترین خاطره های این یه سال گذشته ش رو تو این قسمت تعریف کنه هر چند بصورت مختصر...

 

خوب،به مثال زیر توجه کنید.

 

چهارشنبه روزی بود...در مکتب ادبیات طبق عادات معهود در صفوف آخر کلاس جلوس کرده بودیم.برخلاف رویه پیشین اوستاد گرام علی اکبر الدین فخروی به سرش زد و به جای فرا خواندن ذکور کلاس رای بر گزینش بانوان زد.

دست تقدیر براین بود که از میان آن عده ی محدود مؤنثین جلوس کرده در کلاس، ما به بوته آزمایش گزارده شویم.(جا دارد این نکته تذکر رود که همه چیز را نباید تقصیر این تقدیر گردن شکسته انداخت زیرا که ما در جلسه مذکور شیطنت کرده و بر اوستاد خنده می کردیم و بدین دلیل ایشان می خواست تلافی نماید...)

 

آنگاه قرعه بنام اولین نفرمان زده شد...

 

هماورد اول چو در میدان شود

تن دوستان بس لرزان شود

 

چه خوش گفت آن اوستاد گرام

که احسنت بر این بانوی خوش مرام(!)

 

چو قرعه به نام رفیقان زدند

همه پشت بر هم نموده،پنهان شدند

 

در آن اثنا بود که این 3 تن خود را به کوچه ی علی چپ زده و بی خیالی پیشه کردند،گویی اوستاد با خود حرف می زند...

از اوستاد اصرار و از اینان انکار...که اوستاد عذرمان بپذیر و خرده مگیر...فلک بر زمین آید هم، ما نمی خوانیم...

و حال جام جهانیه(!)2009* آغاز می شود...

اولی به دومی پاس می دهد...دومی به سومی...سومی تا قصد خواندن می کند اوستاد خطا گرفته کارت سرخ نشان می دهد...

و نفر سوم به بیرون آوردگاه هدایت می شود...

القصه نفر دوم که بویی از ادب و هنر نبرده بود شعر را به گند کشیده و تن شاعر بی نوا را در گور به لرزه درآورد...

 

*مورخه:؟؟/؟/2009

 

این بود چکیده ی چلانده شده از یکی از خاطراتمان.

 

با توجه به مثال،شما هم در نظرات خاطراتتان را بنویسید.

 

نوشته شده توسط ما 4نفر