سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/29
4:54 صبح

خرده داستان

بدست جواد ام جی در دسته داستان

آدم برفی 1

پسرک،آدم برفی را فراموش کرده بود

که به یک باره برف تابستانی شروع

به باریدن کرد.

آدم برفی 2

پسرک هویج را روی میز آشپزخانه گذاشت.

بو کشید:بازم سوپ؟!

مادر به هویج نگاه کرد:از کجا آوردی؟

پسرک پشت میز نشست:از تو صورت آدم برفی.

تکه ایی نان کند:امروز سوپ مون هویج ام داره.

و آن را در دهان گذاشت.

زن هویج را برداشت.آن را شست.

همان طور که آن را در ظرف سوپ رنده می کرد،

گفت:چه آدم برفی ی سخاوتمندی!!

آدم برفی 3

دخترک دست به شکم آدم برفی کشید:میدونم تو هم مثل من

خیلی وقته که یه سیب قرمز گنده نخوردی.

نگاهی به اطرافش کرد.هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد.

به آن گاز کوچکی زد و آن را در جیبش گذاشت.

سرش را پایین انداخت:این جوری نگام نکن.خجالت می کشم.

لب ور چید:خوب یه کم زشت شدی.

لبخند زد:به ات قول می دم من که برم یه آدم خوب پیدا می شه

که یه دونه هویج تو صورتت بذاره.

به دور و برش نگاه کرد.کسی را ندید. شانه بالا انداخت.

دست در جیب کرد و هویج را فشار داد:حتمن یکی می آد.

دختر که دور شد،یکی از گردو ها که جای چشم آدم برفی بود

از جایش بیرون آمد و روی زمین افتاد.

 

نویسنده:سهیل میرزایی