سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/29
4:54 صبح

تشکرو امتنان و خرده داستان

بدست جواد ام جی در دسته داستان

با سلام .از این همه لطف که به وبلاگ من دارید کمال تشکر را دارم. 

چند روزی را به خاطر افسردگی شدید در بیمارستان بستری بودم.

تجربه ی خوبی بود.با یزیدو هیتلر و انشتین هم اتاق شدن لطفی داشت که در باور خودم هم نمی گنجید.

یه راز هم هست که صاحبش از من خواست فعلا تا جمع آوری نیرو به کسی چیزی نگم.

ولی من این راز رو مجبورم بگم تا مردم رو آگاه به مسائل کنم.بیچاره اون مرد که دائم به اتاق شک برده

برده می شد و برق تمام سلول های مغز او نو به قول خودش به هم می ریخت،وقتی بر می گشت

مرده ایی بیش نبود.حتا شاید مرده هم نبود.

خیلی گریه می کردم براش.بنده خدا می گفت با این کارا نمی تونن منو از رسالتی که به دوشمه

منحرف کنن.روز آخری که داشتم می اومدم یه کاغذ بهم داد و آهسته در گوشم گفت تو یکی از 313نفر

یاران منی.مواظب خودت باش.بعد بازوان مرا محکم  گرفت.ابروانش را در هم کشید:من حاکم بر حق ام

وردی خواند و تو صورت من فوت کرد:تو رو با این دعا از شر هر چه اجنه و شرور و بد مصون کردم.

برو.

گریه کردم.بهش نخندیدم.باور کنید برای اون و بقیه ی مریض ها دلم تنگ شده.اون جا صداقت جاری بود

تو خماریه کاغذی که بهم داد بمونید.این یه رازه!!!!!!!!!!!!!

منم عجب راز نگه داری هستم؟؟؟

 

 

 

 

نام داستان:مادر مرده 

 

پسر بچه از پشت به زمین افتاد.

زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.

پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.

خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.

چند بار به جلو و عقب رفت.

به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.

لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما...........

نویسنده:سهیل میرزایی