سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/29
4:54 صبح

داستان کوتاه کوتاه

بدست جواد ام جی در دسته داستان

صدا نمی آد!!

مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.

چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟

مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.

خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...

مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.

زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.

مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.

از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟

مرد گفت:به همسر سابقم.

 

بر گرفته از کتاب(تو چی فکر می کنی؟نشر افراز)

نویسنده:سهیل میرزایی