سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/29
4:54 صبح

داستان کوتاه کوتاه

بدست جواد ام جی در دسته

تکیه گاه!!!

  صورتش را روی شانه ی جک بالا و پایین برد.

نفس راحتی کشید:ممنونم که اجازه دادی سرمو روی شونه ت بذارم.احساس آرامش عجیبی به م

دست داد.

جک سرش را جلو برد و  زبان در آورد.

زن با کف دست صورت او را پس زد:تو که می دونی از این کار بدم می یاد.

دوباره سر را روی شانه ی او گذاشت:حالا بذار یه کمی بخوابم.

و چشم  روی هم گذاشت.

جک رو گرداند و به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد. عکس زن و خودش که کنار ساحل انداخته شده بود.

زن، دست ها را قلاب کرد و لای پایش گذاشت:آفرین پسر خوب.

 چشم بازکرد و به ترک تازه ی روی سقف خیره شد. 

یک آن، نگاهش در نگاه جک تلاقی کرد.

خندید:ای سگ بدجنس!!!

جک دمش را بالا برد و آهسته در هوا تکان داد.

نویسنده:سهیل میرزایی