آدم برفی 1
پسرک،آدم برفی را فراموش کرده بود
که به یک باره برف تابستانی شروع
به باریدن کرد.
آدم برفی 2
پسرک هویج را روی میز آشپزخانه گذاشت.
بو کشید:بازم سوپ؟!
مادر به هویج نگاه کرد:از کجا آوردی؟
پسرک پشت میز نشست:از تو صورت آدم برفی.
تکه ایی نان کند:امروز سوپ مون هویج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هویج را برداشت.آن را شست.
همان طور که آن را در ظرف سوپ رنده می کرد،
گفت:چه آدم برفی ی سخاوتمندی!!
آدم برفی 3
دخترک دست به شکم آدم برفی کشید:میدونم تو هم مثل من
خیلی وقته که یه سیب قرمز گنده نخوردی.
نگاهی به اطرافش کرد.هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد.
به آن گاز کوچکی زد و آن را در جیبش گذاشت.
سرش را پایین انداخت:این جوری نگام نکن.خجالت می کشم.
لب ور چید:خوب یه کم زشت شدی.
لبخند زد:به ات قول می دم من که برم یه آدم خوب پیدا می شه
که یه دونه هویج تو صورتت بذاره.
به دور و برش نگاه کرد.کسی را ندید. شانه بالا انداخت.
دست در جیب کرد و هویج را فشار داد:حتمن یکی می آد.
دختر که دور شد،یکی از گردو ها که جای چشم آدم برفی بود
از جایش بیرون آمد و روی زمین افتاد.
نویسنده:سهیل میرزایی