صفرویک(0و 1)
صفر آهی کشید:من،هیچ هستم.این خیلی بده.نه؟
یک،لبخند زد:باز،بهتر از اینه که هیچی نباشی.
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
صفرویک(0و 1)
صفر آهی کشید:من،هیچ هستم.این خیلی بده.نه؟
یک،لبخند زد:باز،بهتر از اینه که هیچی نباشی.
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
با سلام .از این همه لطف که به وبلاگ من دارید کمال تشکر را دارم.
چند روزی را به خاطر افسردگی شدید در بیمارستان بستری بودم.
تجربه ی خوبی بود.با یزیدو هیتلر و انشتین هم اتاق شدن لطفی داشت که در باور خودم هم نمی گنجید.
یه راز هم هست که صاحبش از من خواست فعلا تا جمع آوری نیرو به کسی چیزی نگم.
ولی من این راز رو مجبورم بگم تا مردم رو آگاه به مسائل کنم.بیچاره اون مرد که دائم به اتاق شک برده
برده می شد و برق تمام سلول های مغز او نو به قول خودش به هم می ریخت،وقتی بر می گشت
مرده ایی بیش نبود.حتا شاید مرده هم نبود.
خیلی گریه می کردم براش.بنده خدا می گفت با این کارا نمی تونن منو از رسالتی که به دوشمه
منحرف کنن.روز آخری که داشتم می اومدم یه کاغذ بهم داد و آهسته در گوشم گفت تو یکی از 313نفر
یاران منی.مواظب خودت باش.بعد بازوان مرا محکم گرفت.ابروانش را در هم کشید:من حاکم بر حق ام
وردی خواند و تو صورت من فوت کرد:تو رو با این دعا از شر هر چه اجنه و شرور و بد مصون کردم.
برو.
گریه کردم.بهش نخندیدم.باور کنید برای اون و بقیه ی مریض ها دلم تنگ شده.اون جا صداقت جاری بود
تو خماریه کاغذی که بهم داد بمونید.این یه رازه!!!!!!!!!!!!!
منم عجب راز نگه داری هستم؟؟؟
نام داستان:مادر مرده
پسر بچه از پشت به زمین افتاد.
زن زیر گلویش را خاراند:دیدی خانم کوچولو،بازم افتادی.
پسر بچه این بار پایه ی صندلی را گرفت.
خودش را کمی بالا کشید و با دست دیگرش پاچه ی شلوار زن را گرفت.
چند بار به جلو و عقب رفت.
به یک باره دست را از پایه ی صندلی جدا کرد و با دو دست محکم پاهای آویزان زن را بغل کرد.
لبانش را رو به تو برده بود و پشت سر هم می گفت:ماما،ماما،ماما،ماما...........
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
به بابا سلام کن!!!
دخترم،به بابا سلام کن.
گربه چند لحظه ایی خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید.
به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.
زن موهای مرد را نوازش کرد:به ش حق بده عزیزم.تو الان سر جای اون خوابیدی!
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
صدا نمی آد!!
مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم.
بر گرفته از کتاب(تو چی فکر می کنی؟نشر افراز)
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
سه سال گذشت
ـ به این زودی سه سال گذشت؟
مرد دستی به زیر چشمش کشید:خیلی هم زود نبود.
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
آدم برفی 1
پسرک،آدم برفی را فراموش کرده بود
که به یک باره برف تابستانی شروع
به باریدن کرد.
آدم برفی 2
پسرک هویج را روی میز آشپزخانه گذاشت.
بو کشید:بازم سوپ؟!
مادر به هویج نگاه کرد:از کجا آوردی؟
پسرک پشت میز نشست:از تو صورت آدم برفی.
تکه ایی نان کند:امروز سوپ مون هویج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هویج را برداشت.آن را شست.
همان طور که آن را در ظرف سوپ رنده می کرد،
گفت:چه آدم برفی ی سخاوتمندی!!
آدم برفی 3
دخترک دست به شکم آدم برفی کشید:میدونم تو هم مثل من
خیلی وقته که یه سیب قرمز گنده نخوردی.
نگاهی به اطرافش کرد.هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد.
به آن گاز کوچکی زد و آن را در جیبش گذاشت.
سرش را پایین انداخت:این جوری نگام نکن.خجالت می کشم.
لب ور چید:خوب یه کم زشت شدی.
لبخند زد:به ات قول می دم من که برم یه آدم خوب پیدا می شه
که یه دونه هویج تو صورتت بذاره.
به دور و برش نگاه کرد.کسی را ندید. شانه بالا انداخت.
دست در جیب کرد و هویج را فشار داد:حتمن یکی می آد.
دختر که دور شد،یکی از گردو ها که جای چشم آدم برفی بود
از جایش بیرون آمد و روی زمین افتاد.
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
نسیه
پسر بچه وارد مغازه شد.
نوشته ایی به دست فروشنده داد:مامانم گفت بهتون بگم این چیزارو می خوایم.
بعد خودش می آد حساب می کنه.
مرد به نوشته نگاه کرد و طبق آن تمام چیزها یی را که زن خواسته بود داخل پاکت
گذاشت و همراه با یک نوشته به دست پسرک داد.
او از فروشگاه بیرون رفت.چند دقیقه بعد دوباره برگشت.
فروشنده با دیدن او لبخند زد:چیزی جا گذاشتی؟
پسرک پاکت را روی میز گذاشت:نه،فقط مامانم گفت این ام جواب نامه
و از فروشگاه بیرون رفت.
فروشنده شانه بالا انداخت و مشغول گردگیری قفسه ی کنسرو غذای حیوانات شد.
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
مترسک
کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.
مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!
نویسنده:سهیل میرزایی
بدست جواد ام جی در دسته داستان
بدست جواد ام جی در دسته جوک